نزدیک ظهر بود که آتریا از تاکسی پیاده شد. قبل از آنکه ماشین از او دور شود، سعی کرد شماره پلاک ماشین را بخواند، روی پلاک آن نوشته شده بود:
\[ \tan^{2}+1 \]
ابتدا فکر کرد بیهوده این کار را کرده، ولی وقتی موقع خرید از فروشگاه، پیغام کمبود موجودی را دریافت کرد، متوجه شد که راننده ۱۰ برابر مبلغ کرایه را از کارتش برداشت کرده.
به شدت عصبی و ناراحت شد و زیر آفتاب سوزان دوان دوان تا اداره پلیس دوید. اداره ی پلیس ساکت و خلوت بود و زنی که پشت سیستم نشسته بود، شماره ی ماشین را از آتریا خواست. آتریا با دستپاچگی گفت:
\[ \tan^{2}+1 \]
مامور اداره ی پلیس با خونسردی شماره را در سیستم تایپ کرد، آتریا که به شدت عصبی و نگران شده بود، با چشمانی از حدقه در آمده منتظر جواب مامور بود.
مامور با اخم گفت: عجیبه، چنین شماره ای وجود نداره! مطمئنین درست دیدین؟
آتریا که کاملا گیج شده بود گفت بله مطمئنم.
برای آنکه مطمئن شود، یکبار دیگر تمام صحنه ها را در ذهن خود مرور کرد: خاطره ای که چند ساعت پیش در ذهنش ضبط شده بود را خیلی عقب زد؛ از آنجا که از هواپیما پیاده شده بود و به دنبال تاکسی میگشت. بعد از سوار شدن، در طول مسیر به راننده مشکوک شده بود…
با دقت تمام صحنه ها را در ذهن خود مرور کرد، تا به آنجا رسید که شماره ماشین را در ذهنش ذخیره کرده بود. مطمئن بود که همان
\[ \tan^{2}+1 \]
را دیده، اشتباه نمیکرد. پس چرا شماره ی ماشین در سیستم وجود نداشت؟
آتریا دستش را روی سرش گذاشت و موهای قهوه ای رنگش را لمس کرد. معمولا وقتی به فکر فرو می رفت، این حرکت را انجام میداد.
ناگهان فریاد زد؛ آهان، فهمیدم. میشه لطفا \( \sec^{2} \) رو توی سیستم بزنید؟
زن که با صدای فریاد آتریا از جایش پریده بود، خودش را جمع و جور کرد و دستانش را روی کیبورد حرکت داد. سپس با چشمانی متفکر به مانیتور خیره شد؛
“بله وجود داره، تاکسی فرودگاهه، یه آقا با پوست گندمی و لباس سرمه ای.”
مانیتور را چرخاند تا آنرا به آتریا نشان دهد. آتریا با خوشحالی فریاد زد:
“خودشه، آره خودشه!”
در این زمان سرهنگ اداره ی پلیس که مکالمات آتریا با آن زن را زیر نظر گرفته بود، جلو آمد و گفت: “ماشین های این جزیره خیلی پیشرفته هستن، راننده میتونه با فشار یک دکمه شماره ی پلاک ماشینش رو به یه عبارت مساوی تغییر بده. و اینکه شما تونستید بفهمید:
\[ \tan^{2}+1 \]
همون،
\[ \sec^{2} \]
است، خیلی زیرکانه بود، چون هر کسی اینو نمیدونه.”
آتریا خوشحال شد و لبخند رضایت بر لبانش نقش بست.